سعدي شاعر و نويسنده چيره دست سالها در مدارس اسلامي درس خوانده و حلال را از حرام مي شناسد فقيه جوان سال و مفتي ملت اصحاب نظر که همه قبيله اش عالمان دين بودند چگونه است که صبرش از روي نيک نيست و با اينکه مي داند شب شراب نيرزد به بامداد خمار باز هم يوسف خود را بدنيا و آخرت نمي فروشد ـ و مي گويد
گر دنيا و آخرت بياري
کاين هر دو بگير و دوست بگذار
ما يوسف خود نمي فروشيم
تو سيم سياه خود نگه دار
غزليات ص 224
راستي چرا سعدي که شاعر توحيديه سرا و معلم اخلاق شعر فارسي به شمار مي رود و سالها بر منابر مساجد مسلمين خطبه خوانده و وعظ گفته بجاي يوسف نگفت زليخا و خود را از تهمت همجنسگرايي تبرئه نکرد مگر نه اينکه يوسف پسر زيباروي بلند آوازه تاريخ از قبيله پسران بوده است و راستي چرا قرآن يوسف را نمونه کامل جمال معرفي کرده است ـ و راستي چرا ذات احديت در ترغيب مؤمنين به بهشت جاوداني ـ مي گويد ـ و لدن مخلدون ـ (پسران جاوداني) يعني پسراني که پيوسته پسر مي مانند
ـ به نظر من سعدي شاعري است که رقت انساني و شفقت مسلماني هر د و را با هم داشته است گاهي متعبد و مولع ورع به مسجد کوفه در مي آيد و گاهي چنانکه افتد وداني با شاهد پسران سري و سري دارد ـ
سعدي بارها و بارها به همجنسگرايي خود اشاره دارد ـ و صريحاً عشق خود را از نمونه همجنسگرايي معرفي مي کند ـ ما در اين مقاله مي کوشيم که نمونه اي از اشعار و آثار سعدي را که در زمينه همجنسگرايي او و اجتماع پيرامون اوست بدست بدهيم.
آثار سعدي از لحاظ تاريخ همجنسگرايي بسيار حائز اهميت است کما اينکه درباره حالات عاشقانه همجنسگرايي نيز مي تواند يکي از مهمترين مآخذ به شمار رود ـ چرا که ديوان غزليات سعدي خالصترين و بزرگترين مجموعه غزلي ادب شرق به شمار مي رود.1
نيک مي دانيم که در جهان اسلام ـ اولين باري که آشكارا درباره همجنسگرايي به تبليغ پرداختند در عهد آغازين حکومت بني عباس نيمه دوم قرن دوم هجري بود.
شعراي بزرگي چون ابو نواس ـ و البه بن الحباب ـ حسين بن الضحاک و خلفايي چون امين و مأمون از طرفداران همجنسگرايي بودند ـ و در ترويج آن مي کوشيدند اين تبليغها کم کم باعث شد که در دوره پانصد ساله عهد عباسي همجنسگرايي نه تنها در اقشار و طبقات مختلف نمايانگر شود بلکه سبب شد بصورت مکتبي روش مند شکل بگيرد ـ در اين دوره درباره همجنسگرايي نگاهي زيبا شناختي داشتند و لذت جنسي آن را برتر از جماع ناجنس مي دانستند مرد را به صورت و اندام در خلقت زيباتر مي دانستند و بر شکل و خلقت زنان خرده مي گرفتند ـ اين طرز تفکر آنقدر جامعه را تحت تأثير گذاشت که دختران مجبور شدند خود را به شکل مردان بيارايند اگر چه در اين کار راه به جايي نبردند و باز بر سر حال و روز خود برگشتند ـ2 کوتاه سخن که ما در مقالات اين کتاب به بررسي کامل وجوه همجنسگرايي شرق پرداخته ايم و نيازي به تکرار آن نيست ـ تنها چند نمونه شعر قرن دوم را ذکر مي کنيم و بعد شعر سعدي را در اين راستا مورد بررسي قرار مي دهيم ابو نواس مشهورترين شاعر همجنسگراي عرب با سعدي عقايد مشترکي دارد و سعدي نيز از او و همجنسگرايي اش اينگونه ياد مي کند
هر که همچون بو نواس اندر لواطه نصب شد
از غم نفقات و رنج کدخدايي بي غم است
مرد صادق جز به گرد کون سيمين کي خزد
با که گويم مرد صادق خود در اين عالم کم است
ديوان قصايد مجالس الهزل ص27
ابو نواس در تبليغ همجنسگرايي خود مي گويد:
غنيت عن الکواعب بالغلام
و عن شرب المروق بالمدام
عشقت لشقوتي رشاً ربيباً
رخيم الدل مجنوح الکلام
و هذا النعت لا نعتي فتاة
اشبها لجهلي بالغلام
اتجعل من تحيض بکل شهر
و ينبح جروها في کل عام4
کمن القاه في سرا و جهرا
و اطمع منه في رد السلام
ديوان ابي نواس ص 572
با وجود پسران از دختران نارپستان و با شراب ناب از نوشيدن ته ماننده درد بي نيازم عاشق جواني زيبارو و شادابم شيرين لهجه و خوش حرکات
اين توصيف نه چون توصيف من از دختري است که او را از سر جهل به پسران تشبيه کنم آيا آن را که هر ماهه غرق در خون حيض مي شود و همه ساله توله هايش زوزه مي کشند با پسري که در نهان و آشکارا با من است و از او در جواب سلام طمع مي کنم برابر مي نهي.
يوسف بن الحجاج الصقيل الکوفي که از شعراي همجنسگراي عهد عباسي است مي گويد:
احذر فديتک ما حييـ
ت حبائل المتشکلات
فلهن يفلسن الفتي
و کفي بهن مفلسات
فدايت شوم تا زنده اي از زنان هر هفت کرده 5 حذر کن که آنها جوان را مفلس مي کنند و همين بس که آنها مفلس کنندگانند
شاعري ديگر مي گويد:
فديتک انما اخترناک عمداً
لانک لا تحيض و لا تبيض
فدايت شوم همانا ما تو را از روي عمد و ديده باز انتخاب کرده ايم چرا که تو چون مادينگان حيض نمي شوي و تخم نمي گذاري و بچه نمي آوري
شاعر ديگري درباره دختري که خود را بصورت پسران آراسته بود مي سرايد
لها زي الغلام و لم اقسها
اليه و لم اقصر بالغلام
آن دختر را لباس پسران است من او را با پسران مقايسه نمي کنم و از شأن پسران نمي کاهم ـ
- سعدي پيرو مکتب همجنسگرايي عهد عباسي سخت معتقد به جمال مردان است به چشم زيبابين سعدي پسري که لباس کهنه بتن دارد همچنان از دختران زيباتر است و پسران بي پيرايه از دختران گوي سبقت برده اند.
خوش بود دلبستگي با دلبري
ماهرويي مهرباني مهتري
امردي کو را پلاسي در بر است
خوشتر است از دختري در چادري
دختران را زر و زيور حاجت است
تا بر انگيزند مهر شوهري
خط زنگاري و خال مشکبو
در نمي بايد به حسنش زيوري
مجالس ص 13
حاجت گوش و گردنت نيست بزر و زيوري
يا به خضاب و سرمه اي يا به عبير و عنبري6
453
گيسوت عنبرينه گردن تمام بود
معشوق خوبروي چه محتاج زيور است
54
تو بي زيور محلايي و بي رخت
مزکايي و بي زينت مزين
357
روي زيبا و جامه ديبا
عرق و عود و رنگ و بوي و هوس
اين همه زينت زنان باشد
مرد را کير و خايه زينت بس
مج ص9
دو منظور موافق روي در هم
همه کس دوست مي دارند و منهم
هر آنچ اينرا بود آنرا مهيا
هر آنچ آنرا بود اين را مسلم
رفيق حجره و گرمابه و کوي
بصحرا با هم و در خانه بر هم
گر اين صرفه نگه داري همه عمر
نه دينارت زيان باشد نه درهم7
من اين پاکيزه رويان دوست دارم
و گر دشمن شوندم اهل عالم
مج ص 9و10
- سعدي در همجنسگرايي خود سخت پايبند است جمال برتر را مخصوص پسران مي داند معشوق او جواني است که اگر يوسف وار جمال از پرده بنمايد دختران را بازار حسن کاسد مي شود و آنها را آبرويي نمي ماند و همان بهتر که آنها را زنده در گور کنند.
همه دانند که من سبزه خط دارم دوست
نه چو ديگر حيوان سبزه صحرايي را
غ17
ملا متگوي بي حاصل ترنج از دست نشناسد
در آن معرض که چو يوسف جمال از پرده بنمايي
غ404
دختران مصر را کاسد شود بازار حسن
گر چو يوسف پرده بر دارد بدعوي روي تو
غ394
دختران طبع را يعني سخن با اين جمال
آبرويي نيست پيش روي آن زيبا پسر
غ223
کس مثل تو خوبروي فرزند
نشنيد که هيچ ما در آورد
شايد که کنند زنده در گور
در عهد تو هر که دختر آورد
غ133
- او همجنس را رفيق روز و شب مي داند که در عرصات مختلف حيات حاجت مرد را بر مي آورد.
خوش بود عيش با شکر دهني
ارغوان روي و ياسمين بدني
روز و شب همسراي و همدکان
در دکان مرد و در سراي زني
گاه بر هم نهاده دست ادب
همچو سرو ايستاده در چمني
گه چنان تنگ خفته در آغوش
که دو تن را بس است پيرهني
تخت زرين خسروان را نيست
آن طراوت که پشت سيمتني
من به بوسي رضا دهم هيهات
نادر است اين سخن ز مثل مني
زخمه اي در ميان هر دو سرون
به که هفتاد بوسه بر دهني
سخن اين است ديگران را گوي
تا بگويند هر يکي سخني
مج ص14
اي فتنه دلبران آفاق
اي طيره لعبتان چيني
بر پشت زمين مقابلت نيست
هر گاه که روي بر زميني
هر گه که چو دوستان مخلص
بر خاک نهي ز لطف بيني
هر جور و جفا که بينم آنگاه
نازت بکشم که نازنيني
مج ص14
- شاعر صريحاً به پسران عشق مي ورزد و همواره ذکر جميل آنها را بر زبان دارد و با مظاهر جمال مخصوص به آنها همانند خط عذار (موي صورت) به تغزل مي پردازد.
چنين پسر که تويي بر قعي فرو آويز
و گر نه دل ببري پير پاي بر جا را
غ4
اي پسر دلربا اي قمر دلپذير
از همه باشد گريز از تو نباشد گزير
غ234
بهرزه عمر من اندر سر هواي تو شد
جفا ز حد بگذشت اي پسر چه مي خواهي
غ527
اي چون لب لعل تو شکر نيبادام چون چشمت اي پسر ني8غ541
اي به حسن توصنم چشم فلك ناديده
اي به مثل تو ولد مادر ايام عقيم
غ 348
خوش مي رود اين پسر که برخاست
سرويست که مي رود چنين راست
ابروش کان قتل عاقلگيسوش کند عقل داناستغ37
سعدي خط سبز دوست داردپيرامن خد ارغوانيغ500
همه دانند که من سبزه خط دارم دوستنه چو ديگر حيوان سبزه صحرايي راغ17
اي حسن خط از دفتر اخلاق تو بابيشيريني از اوصاف تو حرفي ز کتابيغ421
اي نقطه سياهي بالاي خط سبزشخوش دانه اي و ليکن بس در کنار داميغ493
جز خط دلآويز تو بر طرف بناگوشسبزه نشنيدم که دمد بر گل سوريغ470هيچ شک مي نکنم کآهوي مشکين تتار
شرم دارد ز تو مشکين خط آهو گردن
غ377
سر مي نهند پيش خطت عارفان پارس
شعري مگر ز گفته سعدي نوشته اي
غ420
بعد از طلب تو در سرم نيست
غير از تو بخاطر اندرم نيست
اي کاش مرا نظر نبوديچون خط تو در برابرم نيستغ532
گنجي ست درج در عقيقين آن پسر
بالاي گنج حلقه زده مار بنگريد
سنبل فشانده بر گل سوري نظر کنيدعنبر فشانده گرد سمن زار بنگريدغ221خط مشکبوي و خالت متناسبند و گويي
قلم غبار مي رفت و فرو چکيد خالي
غ487
- در غزل سعدي معشوق سراپا حسن و لطافت است اما با همه لطافتش داراي بازواني سطبر و تواناست جواني که قدرت سر پنجه اش دل و دين مي برد و ساعد سيمينش زورمند است و دلبري و دلآوري را توأمان دارد.
ديدم همه دلبران آفاق
همچون تو دلآوري نديدمپيداست که سر پنجه ما را نبود زور
با ساعد سيمين توانا که تو دارينه آن سر پنجه دارد شوخ عيار
که با او بر توان آمد به بازومن که با مويي بقوت بر نيايم اي عجب
با يکي افتاده ام کو بگسلد زنجير راهزار جهد بکردم که همعنان تو گردم
تو پهلوان تر از آني که در کمند بيفتيهر چه خواهي کن که ما را با تو روي جنگ نيست
پنجه با زورآوران انداختن فرهنگ نيستمن با تو نه مرد پنجه بودم
افکندم و مردي آزمودمديدم دل خاص و عام بردي
من نيز دلآوري نمودمگر سر برود فداي پايت
مرگ آمدنيست دير و زودمهر ک اين سردست و ساعدت بيند
گر دل ندهد بپنجه بستانيپنجه با ساعد سيمين چو نيندازي به
با تواناي معربد نکني بازي به
گر آن ساعد که او دارد بدي با رستم دستان
بيک ساعت بيفکندي اگر افراسيابستيمرد راضي است که در پاي تو افتد چون گوي
تا بآن ساعد سيمينش ببازو بزنيبا همه مهر و با منش کين است
چه کنم حظ بخت من اين است
شايد اي نفس تا دگر نکني
پنجه با ساعدي که سيمين است
دردمند فراق سر ننهد
مگر آنشب که گور بالين است
گريه گو بر هلاک من مکنيد
که نه اين نوبت نخستين است
سعديا تن به نيستي در ده
چاره با سخت بازوان اين است
- در شعر سعدي معشوق صفات مردانه دارد در زيبايي مانند رضوان نگهبان بهشت است حسن يوسفي دارد نفسش عيسوي و صاحب يد بيضاست مانند خضر آب حيات مي بخشد داراي حلق داودي است همچون خليل بازار بتان زيباروي را مي شکند سليمان زمان و خسرو خوبان است. در ادب شرق تشبيه معشوق به مردان اسطوره که انبياء گل سر سبد آنانند از بدو پيدايش غزل مذکر رواج داشته است ابونواس پيشواي همجنسگرايان تمدن اسلامي يکي از اولين شعرايي است که بدان پرداخته
مرحبا من سمي اللـ
ـه و ادني مکانه تقريبا
و شبيه الذي تلبث في السجـ
ن سنيناً و کان براً نجيبا
نمونه اشعار سعدي را ذکر مي کنيم
ملامتگوي بي حاصل ترنج از دست نشناسد
در آن معرض که چون يوسف جمال از پرده بنمايي
دوست بدنيا و آخرت نتوانداد
صحبت يوسف به از دراهم معدود
يوسف شنيده اي که گرفتار چاه ماند
اين يوسفي است بر زنخ آورده چاه را
دگر بر وي بتم ديده بر نمي باشد
خليل من همه بتهاي آذري بشکست
سحر سخنم در همه آفاق برفته است
ليکن چه زند بايد بيضا که تو داري
فتنه سامريش در دهن شورانگيز
نفس عيسويش در لب شکر خا بود
مي حلال است کسي را که بود خانه بهشت
خاصه از دست حريفي که برضوان ماند
من نظر باز گرفتن نتوانم همه عمر
از من اي خسرو خوبان تو نظر باز مگير
- نيک مي دانيم که در زبان فارسي افعال و ضماير بر جنسيت شخص دلالت نمي کند يعني فعل و ضمير مونث و مذکر در زبان فارسي يکي است در حالي که در بيشينه زبانهاي دنيا فعل و ضمير بر جنسيت دلالت مي کند اين امر مخصوصاً در زبان عربي بيشتر نمود دارد و تفاوت مذکر و مونث يکي از اصول صرف و نحو عربي به شمار مي رود مثلاً ابن فارس ابوالحسين احمد بن فارس لغوي و نحوي مشهور کتابي مشهور درباره اين موضوع نوشته است که موسوم به المذکر و المونث است9 ـ سعدي از جمله شعراي ايران است که قسمي از ديوانش مخصوص اشعار عربي اوست اين اشعار اگر چه سعدي را آنگونه که در زبان فارسي است همرديف شعراي بلند پايه عرب قرار نمي دهد اما بر چيره دستي او در عربي دلالت دارد10 تا آنجا که پاره اي از ابيات او در بلاد عرب به حکم مثل سائر در آمده است مثلاً اين بيت سعدي يکي از مشهورترين بيتهايي است که حتي عشاير دجله و فرات آن را بخوبي مي شناسند اگر چه ندانند اين شعر از سعدي است.
فلا بد من حي الحبيب زيارة
و ان شبکت دون الخيام رماح
شيخ عبدالامير الفتلاوي شاعر شعبي سراي معاصر عراق که ابياتي از مشهورترين اشعار فصيح عربي را به لهجه محلي برگردانده است در ديوان خود اين شعر را نيز ذکر کرده است و به شعبي برگردانده است.11فلابد من حي الحبيب زيارة
و ان شبکت دون الخيام رماح
زفير القلب نال الچبد و صله
اذکره او طارت امن احشاي وصله
ارد حي الحبيب ايکون وصله
و لو دون الخيام السمهريه
ديوان ص 64
اين سخنداني و چيره دستي سعدي در لغت او را بهترين ملمع سراي شعراي ايران قرار داده است ملمع شعري است که به دو زبان عربي و فارسي سروده شده باشد و هرکس بخواهد در زبان فارسي بهترين ملمع را فرا ياد آورد ناچار بر سر غزل سعدي مي رود آنجا که مي گويد:
سل المصانع رکباً تهيم في الفلوات
تو قدر آب چه داني که در کنار فراتي
ملمعات سعدي را مي توان از نگاه همجنسگرايي مورد بررسي قرار داد در اين اشعار همه ضماير و افعال مذکر هستند و همجنسگرايي را در اين ابيات به وضوح مي توان مشاهده کرد.
چو عندليب چه فريادها که مي دارم
تو از غرور جواني هميشه در خوابي
احبتي امروني بترک ذکراه
لقد اطعت و لکن حبه آبي
الا يا ناعس الطرفين سکراً
سل السهران عن طول الليالي
يکره المحبوب وصلي اشتهي عمانهي
يرسم المنظور قتلي ارتضي فيما امردختران طبع را يعني سخن با اين جمال
آبرويي نيست پيش روي آن زيبا پسريا غريباً الحسن رفقاً للحبيب
خون درويشان مريز اي محتشم
سل المصانع رکباً تهيم في الفلوات
تو قدر آب چه داني که در کنار فراتي
اگر چه دير بماندم اميد بر نگرفتم
مضي الزمان و قلبي يقول انک آتي
اخاف منک و ارجو و استغيث و ادنو
که هم کمند بلايي و هم کليد نجاتي
- از ديگر نشانه هاي ادب همجنسگرايي شرق تغزل به پسران نظامي و لشکري است که در دوران شعر قديم رواج بسيار داشته است اين نمونه از شعر در دوره متوکل عباسي کم کم رايج شد و تأثير آن در شعر فارسي خصوصاً سبک خراساني و سبک عراقي بخوبي مشهود است ما از آنجا که در مقام خويش در اين باره سخن گفته ايم به تکرار آن نمي پردازيم.
در پي اين پديده کاربرد اصطلاحات شمشير ابرو، کمان ابرو، تير نگاه، بت لشکري، سپاه مژه، کمند گيسو، خنجر مژگان، جوشن مو، تيغ ميان، تير مژه، سپر سينه، در غزل مذکر فراوان گشت ـ
در شعر سعدي بسامد اينگونه اصطلاحات را به افزوني ميتوان ديد.
با صاحب شمشير مبادت سر و کاري
الا بسر خويشتنت کار نباشد
تاب و غا نياورد قوت هيچ صفدري
گر تو بدين مشاهده حمله بري به لشکريبا لشکرت چه حاجت رفتن به جنگ دشمن
تو خود بچشم و ابرو بر هم زني سياهينظري بلشکري کن که هزار خون بريزي
به خلاف تيغ هندي که تو در نيام داري
جهد کردم که دل بکس ندهم
چه توان کرد با دو ديده باز
محتسب در قفاي رندان است
غافل از صوفيان شاهد باز
سپرت مي ببايد افکندن
اي که دل مي دهي بتير انداز
چون کمان در بازو آرد سر و قد سيمتن
آرزويم مي کند کآماج باشم تير را
کمان سخت که داد آن لطيف بازو را
که تير غمزه تمام است صيد آهو را
توخود بجوشن و بر گستوان نئي محتاج
که روز معرکه بر تن زره کني مو را
حصار قلعه ياغي به منجنيق مده
ببام قصر بيفکن کمند گيسو راعشق و دوام عافيت مختلفتند سعديا
هر که سفر نمي کند دل ندهد بلشکري
- حماسه غزل
علاوه بر اين در عشق همجنسگرا عاشق با معشوقي سر و کار دارد که در خلقت همسرشت اوست به برز و بالا همانند اوست معشوق با او برابري دارد احساسات او چون احساسات اوست عاشق ِو معشوق هر دو از قبيله مردانند عشق داراي شکوه و جبروت مردانه است هوس ذليل و پست مادينگان در کار نيست عشقِ جگر خوار و شجاعت مردان روزگار است و اين است که در غزل مذکر سخن سخن سلحشوري است غزل را از حماسه و حماسه را از غزل باز نتوان شناخت آنچه هست اشتباک دو روح سترگ و برابر است عاشقان کشتگان معشوقند و هر که در اين راه پاي بر سر ننهد دستش بکنگره وصل نمي رسد.
و يجرح احشايي بعين مريضه
کمالان مس السيف و السيف قاطع12
در شعر سعدي عشق و حماسه به شهود مشترک رسيده اند عجز عاشقانه و عشق مردانه است غزل خطاب عاشقانه دو مرد است که روبروي هم ايستاده اند و سخن مي پراکنند ـ مردِ عاشق و معشوقٍِ مرد
من در وفا و عهد چنان کند نيستم
کز دامن تو دست بدارم بتيغ تيز
عاشقان کشتگان معشوقند
بر نيايد ز کشتگان آواز
بهر سلاح که خون مرا بخواهي ريخت
حلال کردمت الا بتيغ بيزاري
سر از کمند تو سعدي بهيچ روي نپيچد
اسير خويش گرفتي بکش چنانکه تو داني
دست بجان نمي رسد تا بتو برفشانمش
بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش
بهزار خون سعدي بحلند بندگانت
تو بگوي تا بريزند و بگو که من نگفتم
طاقت سر بريدنم باشد
از حبيبم سر بريدن نيست
دست بيچاره چون بجان نرسد
چاره جز پيرهن دريدن نيست
دست در خون عاشقان داري
حاجت تيغ بر کشيدن نيست
گر تيغ بر کشد که محبان همي زنم
اول کسي که لاف محبت زند منم
چه کند کشته عشقت که نگويد غم دل
تو مپندار که خون ريزي و پنهان ماند
نه من از دست نگارين تو مجروحم و بس
که چو من کشته بشمشير غمت بسيارند
رمقي بيش نمانده است گرفتار غمت را
چند مجروح داشت بکش تا برهاني
زنهار نمي خواهم کز قتل امانم ده
تا سيرترت بينم يک لحظه مدارايي
سر که نه در پاي عزيزان رود
بار گرانيست کشيدن بدوش
ز آنچه در پاي عزيزان افکنند
ما سري داريم اگر داري سري
در پاي تو افتادن شايسته دمي باشد
ترک سر خود گفتن زيبا قدمي باشد
زديدنت نتوانم که ديده بر دوزم
و گر مقابله بينم که تير مي آيد
من از کمند تو اول چو وحش مي برميدم
کنون که انس گرفتم بتيغ باز نگردم
بساط عمر مرا گو فرو نورد زمانه
که من حکايت ديدار دوست در ننوردم
اي که بحسن قامتت سرو نديده ام سهي
گر همه دشمني کني از همه دوستان بهي
مبارزان جهان قلب دشمنان شکنند
تو را چه شد که همه قلب دوستان شکني
نزديک من آنست که هر جور و جفايي
کز صاحب وجه حسن آيد حسن است آن
سعدي سر سوداي تو دارد نه سر خويش
هر جامه که عيار بپوشد کفن است آن
گر من ز محبتت بميرم
دامن بقيامتت بگيرم
از دنيي و آخرت گزير است
از صحبت دوست ناگزيرم
يکروز کمان ابروانت
ميبوسم و گو بزن بتيرم
- يکي از مشاکل مهم که همواره گريبان گير همجنسگرايان در جوامع مختلف و خصوصاً جوامع سنت گراي مسلمين بوده و هست تنگناي خانواده و اهل قرابت است اين بازداري خانواده باعث اشتباک هر چه بيشتر عاشق همجنسگرا و پدر و مادر معشوق است ـ اين موضوع از نگاه جامعه شناسي در جوامع سنتي همجنسگرا بسيار حائز اهميت است ـ در ادب همجنسگرايي شرق مقدار قابل توجهي از شعر شعرا به اين پديده اختصاص دارد که باعث مضمون آفريني هاي مختلف شده است.
گاهي بر پدر ومادر معشوق آفرين گفته اند که اينچنين پسري زاييده و پرورده اند و گاهي از دخالت پدر و مادر و اهل قرابت شکوه سر داده اند ـ
آفرين خداي بر پدري
که تو پرورد و مادري که تو زاد
کس در نيامده ست بدين خوبي از دري
ديگر نياورد چو تو فرزند مادري
مانند تو خو بر وي فرزند
نشنيد که هيچ ما در آورد
من نديدم براستي همه عمر
گر تو ديدي به سرو بر قمري
يا شنيدي که در وجود آمد
آفتابي ز مادر و پدريسرو نديده ام روان چون تو بهيچ کشوري
مه نشنيده ام که زاد از پدري و مادريچون در پسر موافقت و دلبري بود
انديشه نيست گر پدر از وي بري بود
او گوهر است گو صدفش در جهان مباش
در يتيم را همه کس مشتري بود
شاهد آنجا که رود حرمت و عزت بيند
گر برانند به قهرش پدر و مادر خويش
پر طاووس در اوراق مصاحف ديدم
گفتم اين منزلت از قدر تو مي بينم بيش
گفت خاموش که هر کس که جمالي دارد
هر کجا پاي نهد دست ندارندش پيش
اين پديده در آثار همجنسگرايان ديگر اطوار نيز ديده مي شود.
فرخي سيستاني:
مادرش گفت پسر زايم سر و مه زاد
پس مرا اين گله و مشغله با مادر اوست
حافظ:
دل بدان رود گرامي چه کنم گر ندهم
مادر دهر نزايد پسري بهتر از اين
اي نازنين پسر تو چه مذهب گرفته اي
کت خون ما حلال تر از شير مادراست
پيراهني که آيد از او بوي يوسفم
ترسم برادران غيورش قبا کنند
ـ ديگر شعرا
بهمراه پدر چون آمدي از خويشتن رفتم
چه مي شد گر تو مانند مسيحا بي پدر بودييوسف اگر از پدر گريزد
نزد همه کس عزيز باشدپدرش گفت که با من ننشيند پسرش
مردم از غصه خدا مرگ دهد بر پدرشاين موضوع قابل توجه همجنسگرايان معاصر نيز بوده است ـ سعد الحلي خواننده مشهور همجنسگراي عراق سرزمين گلگمش در تغنيات همجنسگراي خود بدين موضوع پرداخته است ـ در ترانه مشهور
حبيب امک ما تقبل من احاچيک
لعيونک اروحن فدوي يا هواي
امي فدوي لامک
يعني فداي چشمانت شوم اي عشق من و مادرم به فداي مادرت که پيوسته ترا از صحبت من باز مي دارد.
***
- در زبان فارسي لفظ غلامباره را درباره فرد همجنسگرا بکار مي بردندـ در دنياي قديم غلامان در تکميل مکتب لواطه سهم بسزايي داشتند در زمان قديم غلامان زيباروي را به راحتي هرچه تمام تر از بازار مي خريدند و اين جوانان زيبا روي گوش بفرمان سهل الوصول ترين نوع همجنس به شمار مي رفتند و همجنسگرايان در كنار آنها عمر گرامي را به سر مي بردند و پرواضح است كه اين جوانان صاحب جمال كه رفيق هميشگي مرد درسفر و حضر به شمار مي رفتند با لطافت و جواني خود اشتياق و رغبت مرد همجنس را بر مي انگيختند.- اين نوجوانان حرف شنو و مطيع زيباروي كه همه تن در اختيار جواني ديگر قرار داشتند مورد علاقه و عشق فراوان قرار مي گرفتند كه شرح عشقبازي آنها به فراواني در كتب تاريخ آمده است. وجود اين نوجوانها كه از قيد و بند زن و فرزند و خانه و خانواده آزاد بودند در ترويج و نمايانگري مكتب لواطه درجامعة سنتگراي شرق بيشترين تاثير را داشته است.
ـ اولين همجنسگراياني که تاريخ اسلام از آنها نامبرده است دو تن از غلامان طايفه بني مخزومند که با تحقيق درباره آنها و صاحبانشان به ابعاد همجنسگرايي در شبه جزيره مي توان پي برد بني مخزوم از قبيله قريش بودند و اشرافي ترين و ظريف ترين طايفه اين قبيله محسوب مي شدند و جوانان آنها به زيبايي و خوش پوشي شهرت داشتند.
«هيت» به عنوان اولين همجنسگراي تاريخ اسلام غلام عبدالله بن مغيرة المخزومي است که رسول اسلام آن را به مدينه راه نداد همجنسگراي ديگري که تاريخ در آن دوران از او ياد مي کند «ماتع» است که او نيز از غلامان بوده است.
وجود اين همجنسگرايان در ميان جوانان قبايل سرزمين حجاز که مرکز تمدن شبه جزيره قبل از اسلام به شمار مي رفته است ما را بيشتر به تاريخ اجتماعي همجنسگرايي آشنا مي کند ـ «هيت» و« ماتع» از زيباترين مردم حجاز بشمار مي رفتند که بعدها طويس مغني و دلال نيز به آن دو پيوستند از آنجا که ما درباره آنها توضيح کافي داده ايم آشنايي بيشتر را به بخشهاي ديگر کتاب ارجاع مي دهيم.
غلامان همواره مورد تغزل شعرا بودند و نمونة اين تغزلها خصوصاً در عصر عباسي به فراواني ديده مي شود.13
نزد عرب تغزل به زنان قبائل عرب جرم حساب مي شد تا چه رسد به تغزل به مرد عربي. 14 و جامعه آنروز اين گونه تغزل را بر نمي تافت ـ تغزل به مرد آزاده به ساحت او توهين محسوب مي شد و حرمت او را در اجتماع هتک مي کرد.
در اين ميان شعراي همجنسگرا احساس کردند که مي توانند درباره غلامان هر چند نا عفيف غزل بسرايند و آن را در ترويج لواطه به کار گيرند ـ اين امر آنقدر رايج شد که عده اي از فقهاي همجنسگرا در حليت لواط با غلام مملوک فتوا دادند و مشهور شد که
و جائز و طي غلام امرد
للرجل مسافر المجرد
بهر حال شاد يا ناشاد غلامان جزء افراد جامعه آنروز به شمار مي رفتند و در شعر فارسي شعراي سبک خراساني مانند فرخي سيستاني و عنصري و منوچهري دامغاني و اميري معزي فراوان به تغزل غلامان پرداخته اند ـ
در ديوان سعدي نيز نمونه هايي هر چند اندک از اينگونه تغزل ديده مي شود
کس از اين نمک ندارد که تو اي غلام داري
دل ريش عاشقان را نمکي تمام داريغلام کيست آن لعبت که ما را
غلام خويش کرد و حلقه در گوشغلام حلقه سيمين گوشوار توام
که پادشاه غلامان حلقه در گوشي
- و از ياد نبريم كه کار و بار معشوق سعدي کار و بار مردان است ـ عربده جوست چوگان باز است سوار بر اسب مي شود به شکار مي رود عيار و همبازي مردان است شجاع و دلآور است و از اين قبيل امور که در جامعه شرق مخصوص مردان است.
هر آنکه با رخ منظور ما نظر دارد
بترک يار بگويد که يار عربده جوستاي جان خردمندان گوي خم چوگانت
بيرون نرود گويي کافتاد بميدانتزهي سوار که صد دل بغمزه اي ببري
هزار صيد بيک تاختن بيندازيهر گه که بر من آن بت عيار بگذرد
صد کاروان زعالم اسرار بگذردمست شراب ناز و جواني و شاهدي
هر لحظه پيش مردم هشيار بگذردبه راستي که نه همبازي تو من بودم
تو شوخ ديده مگس بين که مي کند بازي
بيم مات است در اين بازي بيهوده مرا
چکنم دست تو بردي که دغل باخته اي
نه آن سرپنجه دارد شوخ عيار
که با او بر توان آمد به بازو
با لشکرت چه حاجت رفتن به جنگ دشمن
تو خود بچشم و ابرو بر هم زني سپاهيشاهدان ز اهل نظر روي فراهم نکشند
بار درويش تحمل بکند مرد کريم
آفت مجلس و ميدان هلاک زن و مردي
فتنه خانه و بازار و بلاي در و بامي
-
در غزل مذکر معشوق بر اثر شکوه و قدرت مذکر بودن بر سر عاشق حکم مي راند عاشق خويش را در برابر او مطيع و اسير مي داند و همه تن خود را در اختيار او قرار مي دهد.
همچون چنگم سر تسليم و ارادت در پيش
تو به هر ضرب که خواهي بزن و بنوازممطيع راي توام گر دلم بخواهي سوخت
اسير حکم توام گرتنم بخواهي خست
بنده وار آمدم بزنهارت
که ندارم سلاح پيکارت
خدمتي لايق م از دست نيايد چه کنم
سر نه چيزيست که در پاي عزيزان بازم
نه ها و نم که بنالم بکوفتن از يار
چو ديگ بر سر آتش نشان که بنشينم
من از آنروز که در بند توام آزادم
پادشاهم که بدست تو اسير افتادم
با خداوندگاري افتادم
کش سر بنده پروريدن نيستمن بي مايه که باشم که خريدار تو باشم
حيف باشد که تو يار من و من يار تو باشمپر واضح است که در جامعه شرق مرد فقط در قبال مرد اينگونه اظهارات مي دارد از طرز سخن سعدي در غزليات معلوم مي شود که معشوق داراي شکوه مردانه است شکوهي که در جوامع شرق بيشتر و بيش نمايان است.
- سعدي معشوق خود را آنگاه که در پرده هجران نهان نباشد بارها به پوشيدن روي نصيحت مي کند پر واضح است که در جامع زمان سعدي خطاب جز درباره معشوق همجنس او نمي تواند باشد که ناجنسان در آن روزگاران خود از نهانداشتگان و پردگيان بوده اند.
چنين پسر که تويي برقعي فرو آويز
و گرنه دل ببري پير پاي بر جا راگر برقعي فرو نگذاري بر اين جمال
در شهر هر که کشته شود در ضمان تست
مگر تو روي بپوشي و فتنه باز نشاني
که من قرار ندارم که ديده از تو بپوشم
دوست دارم که بپوشي رخ همچون قمرت
تا چو خورشيد نبينند به هر بام و درت
بارها گفته ام اين روي به هر کس ننماي
تا تأمل نکند ديده هر بي بصرت
باز گويم نه که اين صورت و معني که تراست
نتواند که ببيند مگر اهل نظرت
اگر تو روي نپوشي بدان لطافت و حسن
دگر نبيني در پارس پارسايي را
بامدادي تا به شب رويت بپوش
تا بپوشاني جمال آفتاب
- سعدي در همجنسگرايي خود صادقانه است ـ او چون صوفيان عشق را دستاويز عرفان نگرفته است که المجاز قنطرة الحقيقه.15 سعدي نه چون عرفا و صوفيه عشق نوخطان را پلي دانسته است که او را بخدا برساند و نه ذات احديت و خداي آسمانها را به طرف پلي نزول داده است ـ او در آثار صنع حيران است اما مدعي نيست که اين حيراني او را به بارگاه قدس احديت مي رساند ـ عشق ورزي و زهد را با هم خلط نکرده است حلال را از حرام مي شناسد ولي چه کند اي مسلمانان که از روي خوب شکيبش نمي باشد و اگر نظر بازي حرام باشد او بسي گناه دارد او ميل به خوبان را گناه مي داند و هر کس را که تو ببيني بسر خود ديني است.
و ما ابراً نفسي و لا ازکيها
که هر چه نقل کنند از بشر در امکان است
بعشق و مستي و رسواييم خوش است از آنک
روا نباشد با عشق زهد ورزيدن
مرا شکيب نمي باشد اي مسلمانان
ز روي خوب لکم دينکم ولي ديني
کافر و کفر و مسلمان و نماز و من و عشق
هر کسي را که تو بيني بسر خود ديني است
من اگر نظر حرامست بسي گناه دارم
چکنم نمي توانم که نظر نگاه دارم
گر کند ميل به خوبان دل من عيب نکن
کاين گناهيست که در شهر شما نيز کنند
سعديا دور نيکنا مي رفت
نوبت عاشقي است يکچندي
عافيت مي بايدت چشم از نکو رويان بدوز
عشق مي ورزي بساط نيکنامي در نورد
ـ او بر خلاف صوفيه که مدعي عشق عرفاني اند عشق ورزي خود را از نوع عرفاني نمي داند سعدي در بوستان بر اينگونه عقايد صوفيه خرده مي گيرد او در جواب آنان که مدعي اند نظر بازي آنها را به خدا مي رساند مي گويد چرا در آثار خلقت حيوانات به وجود خالق متعال پي نمي برند و چرا مطابق با نص قرآن به چگونگي خلقت شتر نظر نمي کنند که قرآن مي گويد افلا ينظرون الي الا بل کيف خلقت
گروهي نشينند با خوش پسر
که ما پاکبازيم و صاحب نظر
زمن پرس فرسوده روزگار
که بر سفره حسرت خورد روزه دار
نگارنده را خود همين نقش بود؟!
که شوريده را دل بيغما ربود؟
چرا طفل يکروزه ات دل نبرد!
که در پيش دانا چه بالغ چه خرد
محقق همان ببند اندر ابل
که در خوبرويان چين و چگل16
سعدي در همجنسگرايي خود همچون عرفا و صوفيه ادعاي کشف و کرامات ندارد او خود در پي نظر بازي نيست عشق ناخواسته همچون قضاي آسماني فرود آمده و سراپاي وجودش را فرا گرفته است جهد مرد با قضاي آسماني بر نمي آيد و چاره درد عشق را با همه علم عاجز است معشوق او انساني است که دست در آغوش او دارد حسنش دائماً به يک قرار نمي ماند و او نيک مي داند که آنچه برقرار نيست دلبستگي را نشايد ولي چه کند که آنجا که قضا آيد اختيار نماند.
گو همه شهرم نظر کنند و ببينند
دست در آغوش يار کرده حمايل
داروي درد عشق را با همه علم عاجزم
چاره کار عشق را با همه عقل جاهلم
عقل را با عشق خوبان طاقت سرپنجه نيست
با قضاي آسماني بر نيايد جهد مرد
حسن تو دائم بدين قرار نماند
مست تو جاويد در خمار نماند
اي گل خندان نو شکفته نگهدار
خاطر بلبل که نوبهار نماند
حسن دلآويز پنجه ايست نگارين
تا بقيامت بر او نگار نماند
سعدي بيچاره بي قرار چرايي
در پي چيزي که برقرار نماند
شيوه عشق اختيار اهل ادب نيست
بل چو قضا آيد اختيار نماند
- در پيش زمينه ذهني جوامع شرق واژه هاي پادشاه و سلطان و امير و خسرو مخصوص به مردان است و معشوق سعدي مردي است بشکوه که پادشاه ملاحت و خسرو خوبان و امير ملک حسن و سلطان کشور عشق است.
گر دلي داري به دلبندي بده
ضايع آن کشور که سلطانيش نيست
تو امير ملک حسني بحقيقت اي دريغا
اگر التفات بودي بگداي مستمندت
هرگز اين صورت کند صورتگري
يا چنين شاهد بود در کشوري
صد هزارش دست خاطر در رکاب
پادشاهي مي رود با لشکري
خوبرويان جفا پيشه وفا نيز کنند
به کسان درد فرستند و دوا نيز کنند
پادشاهان ملاحت چو بنخجير روند
صيد را پاي ببندند و رها نيز کنند
ترا چه غم که مرا در غمت نگيرد خواب
تو پادشاه کجا ياد پاسبان آري
من نظر باز گرفتن نتوانم همه عمر
از من اي خسرو خوبان تو نظر باز مگير
به چند سال نشايد گرفت ملکي را
که خسروان ملاحت بيک نظر گيرندزين اميران ملاحت که تو بيني بر کس
بشکايت نتوان رفت که خصم و حکمند17
عشق پوشيده بود و صبر نماند
پرده برداشتم ز اسرارش
طاقت رفتنم نمي ماند
چون نگه مي کنم برفتارش
کاش بيرون نيامدي سلطان
تا نديدي گداي بازارش
سعديا روي دوست ناديدن
به که ديدن ميان اغيارش
- سعدي در همجنسگرايي خود صادق است او به حقيقت عاشق جمال برتر است عشق به همجنس تهمتي نيست که بر او بسته اند اگر دنيا و آخرت را بياوري يوسف خود را نمي فروشد ـ معلم عشق او را شاعري آموخته است و او به راحتي هر چه بيشتر با پسران همجنسش عشق مي ورزد و از ملامت سرزنشگر پروايي ندارد. و اين شواهد را در غزليات پر شور و هيجان او به وضوح مي توان ديد
خوش مي رود آن پسر که برخاست
سرويست چنين که ميرود راست
ابروش کمان قتل عاشق
گيسوش کمند عقل داناست
بالاي چنين اگر در اسلام
گويند که هست زير و بالاست
اي آتش خرمن عزيزان
بنشين که هزار فتنه برخاست
انگشت نماي خلق بودن
زشتست و ليک با تو زيباست
بايد که سلامت تو باشد
سهل است ملامتي که بر ماست
جان در قدم تو ريخت سعدي
اين منزلت از خداي مي خواست
اي مرهم ريش و مونس جانم
چندين به مفارقت مرنجانم
اي راحت اندرون مجروحم
جمعيت خاطر پريشانم
گويند بدار دستش از دامن
تا دست بدارد از گريبانم
بالله که دل از تو باز نستانم
گر در سر کار تو رود جانم
اي گلبن بوستان روحاني
مشغول بکردي از گلستانمزان روز که سر و قامت ديدم
از ياد برفت سرو بستانمگويند صبور باش از او سعديجورش بکشم که صبر نتوانم
اي کاش که جان در آستين بودي
تا بر سر مونس دل افشانم
اي سرو حديقه معاني
جاني و لطيفه جهاني
چشمان تو سحر اولينند
تو فتنه آخر الزماني
روزي که تو از سفر بيايي
حاجت نبود به ارمغاني
گر صورت خويشتن ببيني
حيران بجمال خود بماني
سعدي خط سبز دوست دارد
پيرامن خد ارغواني
گر صلح کني لطيف باشد
در وقت بهار مهرباني
همچنين از باب پنجم گلستان به خوبي مشهود است که در جامعه اي که سعدي در آن ميزيسته است تا چه اندازه همجنسگرايي نمايان بوده است ـ از عالم و زاهد و دانشمند و سلطان و معلم و قاضي و تا افراد طبقات ديگر همه و همه همجنسگرا هستند ـ 18 و تنها عاشق زن گرا در تمام اين حکايات مجنون است 19سعدي در حکايت ليلي و مجنون جمال ليلي را بسخره مي گيرد و مي گويد جمال ليلي فقط از دريچه «چشم مجنون» زيباست و گرنه شخصي «سيه فام و لاغر اندام و حقير است» در مقابل معشوقان مرد در گلستان «نادر الحسن» و «شاهد پسر» در «غايت اعتدال و نهايت جمالند» خوش طبع و شيرين زبانند و «حلق داودي و رويي چون ماه تمام» دارند.
همجنسگرايان نزد سعدي به «سبيل مودت» و «ديانت» منسوبند «بنابر حس بشريتـ باحسن بشره معاملت دارند» «به عشق مبتلا گشته اند» ملامت مي بينند و «ترک تصابي» نمي گويند گاهي چنان در بحر مودت غريقند كه مجال نفس ندارند وجان به حق تسليم ميكنند و گاهي معشوق را بخلوت مي برند «بانفسي طالب و شهوتي غالب» ـ همه آنها ـ عفيف و نا عفيف در حب و عشق صادقند «دل بر مجاهده مي نهند و چشم از مشاهده بر نمي گيرند.»
معشوق نيز پسر موافق و دلبري است که چون درّ يتيم همه کس مشتري اوست گاه غلامي صاحب جمال وگاه پادشاه زاده اي با کمال ـ گاه شاگردي درس خوان و با ادب است و گاه نعلبند پسري فحاش ـ گاه پسرک نحوي ادب دوستي در جامع کاشغر و گاه شاهد پسري بي ادب که حرکاتش خلاف طبع است.
بنابر آنچه از فحواي کلام سعدي در گلستان بر مي آيد او همجنسگرايي را قضيه شامل در همه اقشار و اقطار مي داند که مخصوص به مکان و زمان و فرد خاص نيست راهي براي مبارزه ندارد مگر اينکه فرد به سبيل ديانت و قوت پرهيزگاري طريق تقوي پيشه گيرد و گرنه عقوبت چاره کار نيست و باعث عبرت نمي شود پس بايد کسي طعنه بر عيب ديگران نزند که اين عيبي است که همگان حمال آنند.
حكايت
يكي را دل از دست رفته بود و ترك جان كرده و مطمح نظرش جايي خطرناك و مظنه هلاك نه لقمهاي كه مصور شدي كه به كام آيد يا مرغي كه به دام افتد
چو در چشم شاهد نيايد زرت
زر و خاك يكسان نمايد برت
باري به نصيحتش گفتند از اين خيال محال تجنب كن كه خلقي هم بدين هوس كه تو داري اسيرند و پاي در زنجير بناليد و گفت
دوستان گو نصيحتم مكنيد
كه مرا ديده بر ارادت اوست
جنگجويان به زور پنجه و كتف
دشمنان را كشند و خوبان دوست
شرط مودت نباشد به انديشه جان دل از مهر جانان بر گرفتن
تو كه در بند خويشتن باشي
عشق باز دروغ زن باشي
گر نشايد به دوست ره بردن
شرط ياريست در طلب مردن
گر دست رسيد كه آستينش گيرم
ورنه بروم بر آستانش ميرم
متعلقان را كه نظر در كار او بود و شفقت به روزگار او پندش دادند و بندش نهادند و سودي نكرد
دردا كه طبيب صبر ميفرمايد
وين نفس حريص را شكر ميبايد
آن شنيدي كه شاهدي به نهفت
با دل از دست رفتهاي ميگفت
تا تو را قدر خويشتن باشد
پيش چشمت چه قدر من باشد
آوردهاند كه مر آن پادشه زاده كه مملوح نظر او بود خبر كردند كه جواني بر سر اين ميدان مداومت مينمايد خوش طبع و شيرين زبان و سخنهاي لطيف ميگويد و نكتههاي بديع از او ميشنوند و چنين معلوم ميشود كه دل آشفته است و شوري در سر دارد پسر دانست كه دل آويخته اوست و اين گرد بلا انگيخته او مركب به جانب او راند چون ديد كه نزديك او عزم دارد بگريست و گفت
آن كس كه مرا بكشت باز آمد پيش
مانا كه دلش بسوخت بر كشته خويش
چندان كه ملاطفت كرد و پرسيدش از كجايي و چه نامي و چه صنعت داني در قعر بحر مودت چنان غريق بود كه مجال نفس نداشت
اگر خود هفت سبع از بر بخواني
چو آشفتي ا ب ت نداني
گفتا سخني با من چرا نگويي كه هم از حلقه درويشانم بل كه حلقه به گوش ايشانم آن گه به قوت استيناس محبوب از ميان تلاطم امواج
محبت سر بر آورد و گفت
عجب است با وجودت كه وجود من بماند
تو به گفتن اندر آيي و مرا سخن بماند
اين بگفت و نعره اي زد و جان به حق تسليم كرد
عجب از كشته نباشد به در خيمه دوست
عجب از زنده كه چون جان به درآورد سليمحكايت
سالي محمد خوارزمشاه رحمه الله عليه با ختا براي مصلحتي صلح اختيار كرد به جامع كاشغر درآمدم پسري ديدم نحوي به غايت اعتدال و نهايت جمال چنان كه در امثال او گويند
معلمت همه شوخي و دلبري آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگري آموخت
من آدمي به چنين شكل و خوي و قد و روش
نديدهام مگر اين شيوه از پري آموخت
مقدمه نحو زمخشري در دست داشت و همي خواند ضرب زيد عمروا و كان المتعدي عمروا
گفتم اي پسر خوارزم و ختا صلح كردند و زيد و عمرو را همچنان خصومت باقي است بخنديد و مولدم پرسيد گفتم خاك شيراز گفت از سخنان سعدي چه داري گفتم
بليت بنحوي يصول مغاضبا
علي كزيد في مقابله العمرو
علي جر ذيل ليس يرفع راسه
و هل يستقيم الرفع من عامل الجر
لختي به انديشه فرو رفت و گفت غالب اشعار او در اين زمين به زبان پارسيست اگر بگويي به فهم نزديكتر باشد كلم الناس علي قدر عقولهم گفتم.
طبع تو را تا هوس نحو كرد
صورت صبر از دل ما محو كرد
اي دل عشاق به دام تو صيد
ما به تو مشغول و تو با عمرو و زيد
بامدادان كه عزم سفر مصمم شد گفته بودندش كه فلان سعديست دوان آمد و تلطف كرد و تاسف خورد كه چندين مدت چرا نگفتي منم تا شكر قدوم بزرگان را ميان به خدمت ببستمي گفتم با وجودت ز من آواز نيايد كه منم گفتا چه شود گر در اين خطه چندي برآسايي تا به خدمت مستفيد گرديم گفتم نتوانم به حكم اين حكايت
بزرگي ديدم اندر كوهساري
قناعت كرده از دنيا به غاري
چرا گفتم به شهر اندر نيايي
كه باريبندي از دل برگشايي
بگفت آن جا پريرويان نغزند
چو گل بسيار شد پيلان بلغزند
اين بگفتم و بوسه بر سر و روي يكديگر داديم و وداع كرديم
بوسه دادن به سوي دوست چه سود
هم در اين لحظه كردنش بدرود
سيب گويي وداع بستان كرد
روي از اين نيمه سرخ و زان سو زرد
ان لم امت يوم الوداع تاسفا
لاتحسبوني في الموده منصفا
حكايت
قاضي همدان را حكايت كنند كه با نعلبند پسري سرخوش بود و نعل دلش در آتش روزگاري در طلبش متلهف بود و پويان و مترصد و جويان و بر حسب واقعه گويان
در چشم من آمد آن سهي سرو بلند
بربود دلم ز دست و در پاي فكند
اين ديده شوخ ميكشد دل به كمند
خواهي كه به كس دل ندهي ديده ببند
شنيدم كه در گذري پيش قاضي آمد برخي از اين معامله به سمعش رسيده و زايدالوصف رنجيده دشنام بي تحاشي داد و سقط گفت و سنگ برداشت و هيچ از بيحرمتي نگذاشت قاضي يك را گفت از علماي معتبر كه هم عنان او بود.
آن شاهدي و خشم گرفتن بينش
و آن عقده بر ابروي ترش شيرينش
در بلاد عرب گويند ضرب الحبيب زبيب
از دست تو مشت بر دهان خوردن
خوشتر كه به دست خويش نان خوردن
همانا كز وقاحت او بوي سماحت همي آيد
انگور نو آورده ترش طعم بود
روزي دو سه صبر كن كه شيرين گردد
اين بگفت و به مسند قضا باز آمد تني چند از بزرگان عدول در مجلس حكم او بودندي زمين خدمت ببوسيدند كه به اجازت سخني بگوييم اگرچه ترك ادب است و بزرگان گفتهاند
نه در هر سخن بحث كردن رواست
خطا بر بزرگان گرفتن خطاست
الا به حكم آن كه سوابق انعام خداوندي ملازم روزگار بندگان است مصلحتي كه بينند و اعلام نكنند نوعي از خيانت باشد طريق صواب آن است كه با اين پسرگرد طمع نگردي و فرش ولع در نوردي كه منصب قضا پايگاهي منيع است تا به گناهي شنيع ملوث نگرداني و حريف اين است كه ديدي و حديث اين كه شنيدي
يكي كرده بيآبرويي بسي
چه غم دارد از آبروي كسي
بسا نام نيكوي پنجاه سال
كه يك نام زشتش كند پايمال
قاضي را نصيحت ياران يكدل پسند آمد و بر حسن راي قوم آفرين خواند و گفت نظر عزيزان در مصلحت حال من عين صواب است و مسئله بيجواب وليكن
ملامت كن مرا چندان كه خواهي
كه نتوان شستن از زنگي سياهي
از ياد تو غافل نتوان كرد به هيچم
سر كوفته مارم نتوانم كه نپيچم
اين بگفت و كسان را به تفحس حال وي برانگيخت و نعمت بيكران بريخت و گفتهاند هر كه را زر در ترازوست زور در بازوست و آن كه بر دينار دسترس ندارد در همه دنيا كس ندارد.
هر كه زر ديد سر فرو آورد
ور ترازوي آهنين دوش است
في الجمله شبي خلوتي ميسر شد و هم در آن شب شحنه را خبر شد قاضي همه شب شراب در سرو شباب دربر از تنعم نخفتي و به ترنم گفتي
امشب مگر به وقت نميخواند اين خروس
عشاق بس نكرده هنوز از كنار و بوس
يكدم كه دوست فتنه خفته است زينهار
بيدار باش تا نرود عمر بر فسوس
تا نشنوي ز مسجد آدينه بانگ صبح
يا از در سراي اتابك غريو كوس
لب بر لبي چو چشم خروس ابلهي بود
برداشتن به گفتن بيهوده خروس
قاضي در اين حالت كه يكي از متعلقان درآمد و گفت چه نشستي خيز و تا پاي داري گريز كه حسودان بر تو دقي گرفتهاند بل كه حقي
گفته تا مگر آتش فتنه كه هنوز اندك است به آب تدبيري فرو نشانيم مبادا كه فردا چو بالا گيرد عالمي فراگيرد قاضي متبسم در او نظر كرد و گفت
پنجه در صيد برده ضيغم را
چه تفاوت كند كه سگ لايد
روي در روي دوست كن بگذار
تا عدو پشت دست ميخايد
ملك را هم در آن شب آگهي دادند كه در ملك تو چنين منكري حادث شده است
1 – منظور صرف غزل عاشقانه و غزل محض است . به حقيقت غزل سعدي محرك ترين مجموعه غزل شرق به شمار مي رود . مرحوم محمدعلي فروغي در مقدمه كليات سعدي براين عقيده است كه مغازلات سعدي رانبايد دراختيار جوانها گذاشت .
2 – اكنون نيز نوع ديگري از اين دست درجوامع عرب ديده مي شود كه بعضي خود را به شكل جنس مخالف درمي آورند و به جنس ثالث مشهورند .البته درجوامع سنتگراي عرب كمتر و درشام و مصر بيشتر است .
3 – هرگاه ابي نواس به جاي كلمه غنيت (بي نياز شدم ) گفته بود . رضيت (خرسند شدم ) و زن شعر درست بود و ازلحاظ معني نيز چندان اشكالي نداشت اما او كه در همجنس گرايي خود استوار است نمي گويد « رضيت » از زنان به مردان راضي شدم مي گويد غنيت يعني بي نياز شدم و به توانگري رسيدم كه تفاوت آن براهل نظر پوشيده نيست . گويي از خرابه اي نابسامان به گنجي شايگان راه برده باشد .
مصعب كاتب از ديگر همجنس گرايان عهد عباسي درباره پسران دير زعفران كه يكي از ديرهاي مشهور عهد عباسي است مي گويد :
و غزلان مرا تعها فؤادي
شجاني منهم ما قد شجاني
رضيت بهم من الدنيا نصيبا
غنيت بهم عن البيض الغواني
آهواني كه چراگاه آنها مرتع دل من است از دست آنها مي كشم آنچه مي كشم
از تمامي نصيب دنيا به آنان خرسندم و با وجودشان از زنان سپيداندام بلندبالا بي نيازم
4 – شعرا و همجنس گرايان عهد عباسي پيوسته حيض و زاييدن را بر زنان خرده مي گرفتند و همجنسان خود را بر مادينگان برتري مي نهادند . جاحظ در رساله مفاخره الجواري و الغلمان بدين نكات اشاره دارد .
5-هرهفت كرده = هفت قلم آرايش كرده – قصد من برترجمه و توضيح كلمات متن نبود اما از شعر خاقاني نمي توانستم كه بگذرم گو اينكه تنها دختري كه شعرا به تغزل آن دل خوش كرده اند دختر رز بوده است اينچنين مي گويد خاقاني :
هرهفت كرده دختر رز را به مجلس آر
تا هفت پرده خرد ما برافكند
سعدي ميگويد
من آن نيم كه حلال از حرام نشناسم
شراب با تو حلال است و آب بي تو حرام
از شعر بسيار فخيم خاقاني و سعدي كه بگذريم اين چند شعر نيز درباره شراب مليح و لطيف است
گويند اگر كه باده حرام است و مي گناه
مشنو كه اين حديث به ما نيز گفتهاند
ترسيدهاند فتنه بخيزد ز حرف راست
زان رو دروغ مصلحت آميز گفتهاند
گفتا طبيب كز اثر خوردن شراب
پيدا شود درون بدن درد كليوي
چهل سال خوردهايم و نديديم اين مرض
اين ما و مي فروش خيابان مولوي
6 – شايد گروهي شاهد آوردن اين چنين ابياتي را محققانه ندانند . اما پرواضح است كه شاعر دراين گونه ابيات روي با معشوق مذكر دارد وانگهي شعر سعدي نيز به حكم يفسربعضه بعضه يكي مترجم ديگري است و آنكس ز ديار آشنايي ست داند كه متاع ما كجايي ست .
7– نزد شعرا زنان به زر دوستي و خرج تراشي مشهورند . علاوه براين در جوامع اسلامي مرد در قبال زن محكوم به خرج عروسي و پرداخت نفقه و مهر است . زنان بازاري نيز اجرت تن خويش مي طلبند ولي درنزد همجنس گرايان اين شيوه معمول نبوده . شعرا بي طمعي پسران و صرفه همجنس گرايي را در مضامين شعر خود ذكر كرده اند . اين مضمونها در دواوين شعرا از نگاه جامعه شناختي نيز درخور بررسي است كه دراين مقال مجال آن نيست . شاعري مي گويد ( به گمانم عهد صفوي ) :
آن كيست كه خاطر مرا شاد كند
اين گردنم از بند غم آزاد كند
يا خرج عروسيم به گردن گيرد
يا آنكه مرا به خويش داماد كند
8 – بيت از ترجيع بند عاشقانه سعدي است . اين ترجيع بند عاشقانه در توصيف حالات عشق بي نظير است و البته بعد همجنس گرايي آن در سرتاسر شعر مشهود است . يكي از بي سليقگان اين شعر را با ترجيع بند خواجوي كرماني مقايسه كرده و تيرش به خطا نشسته است چرا كه حب و بغض دراثر او نمايان است .
9 – المذكر و المونث لابي الحسين احمدبن فارس – قاهره (1969 م ) به تصحيح رمضان عبدالتواب
10- اصولاً زمان سعدي زمان بالندگي شعر عربي نيست و شايد اگر سعدي در دوران متنبي بود در شعر عربي نيز بزرگ شعر به شمار مي رفت .
11 – ديوان فاكهة القلوب لشيخ عبدالاميرالفتلاوي طبع بمطبعة دارالنشر والتأليف لصاحبها شيخ العراقين آل كاشف الغطاء سنه 1363هجري 1945 م ص 64 .
12- شعر از ابن معتز است
13 – در وصف و تغزل غلامان اشعار فراوان سروده شده است اما دراين ميان شعر ابوالعشاير خالي از لطف نيست . يكي از اهل ادب روايت كرده است كه ابوالعشاير را در بستر بيماري عيادت كردم به او گفتم : امير را چه علتي طاري گشته است ؟ اشاره كرد به غلامي كه ايستاده بود و گويا از غلامان بهشت بود كه رضوان از او غفلت كرده و به دنيا گريخته و گفت :
اسقم هذا الغلام جسمي
بما بعينيه من سقام
فتور عينيه من دلال
اهدي فتوراً الي عظامي
وامتزجت روحه بروحي
تمازج الماء باالمدام
14-مثلا همين كه عبدالرحمن بن حسان بن ثابت الانصاري خواست بني اميه را هجو كند در قصيدهاي نسبت به رملة دختر معاويه به تغزل پرداخت.
15 – صوفيه كه پيوسته مدعي طريقت بوده اند در همجنس گرايي خود نيز احاديثي چند جعل و تحريف كرده اند . مانند الله جميل و يحب الجمال . ان الله خلق آدم علي صورته . من عشق و عف و كتم و مات .... و غيره .
كساني كه به علوم حديث آشنايي دارند نيك مي دانند كه اين احاديث از جعل و تحريف مصون نبوده اند و من مي خواستم راويان اين احاديث موضوع را جرح كنم اما به دليل عدم مجال از اين امر روي برتافتم . براي اطلاع بيشتر نگاه كنيد به مجله آشنا سال 1376ه ش رقم 34 ص 26 مقاله مهدي دشتي – نمي از يمي
غلامباره اي غلامي را به خانه برد غلام تن به آرزوي او نداد و در بيرون آمدن به گريبان او چسبيد كه اجرت من بده وستيز برخاست در اين اثنا كسي از آنجابگذشت ماجرا بدو نمودند و او را حكم كردن خواستند گفت پدرم از جدم و جدم از مزني واو از شافعي روايت كرد كه چون در خلوت در بسته شود و پرده فرو هشته مهر واجب گردد پس تو را بهاي لواط شمردن لازم آيد غلامباره دو درهم به غلام داد وبه حكم گفت ولله جز تو قوادي كه به مذهب شافعي و با سند متصل قيادت كند نديدم
16 - سعدي دراين داستان به كتاب تلبيس ابليس نظرداشته است . سعدي درآثار خود به نام دوتن از استادان خود اشاره كرده است . ابن الجوزي و سهروردي . اين هردو از مخالفين عشق صوفيانه وغيرآن بوده اند . ابن الجوزي كتاب ديگري به نام ذم الهوي (مذمت عشق ) دارد كه درآن با نگاهي ديني به شرح حالات عشق و عواقب آن ( جنايت - انتحار – بي ديني ) پرداخته است . ابن قيم الجوزيه نيز كتابي به نام مصايد الشيطان دارد كه درآن كتاب به تلبيس ابليس ابن جوزي نظر داشته و به شرح بيماريهاي قلب از نگاه ديني پرداخته است . اصولاً هم ابن الجوزي و هم ابن قيم الجوزيه كه هردو از بزرگان علماي حنابله ( تقريبا توحيد گراترين مذهب اسلامي ) به شمار مي روند نسبت به عشق نظر مثبتي ندارند . اين دو درآثار خود خصوصاً به صوفيه و ادعاي عاشقيشان انتقادات شديدي دارند و عشق به مخلوق را خلاف توحيد مي دانند به هرحال كتاب مصائدالشيطان ابن قيم اثري ارزنده و درنوع خود بي نظيراست و سعدي كه طبق قرائن و شواهد موجود پيرو مذهب حنبلي است نسبت به تعليمات اين مذهب بي تأثير نيست و اگرچه خود به دام عشق گرفتار آمده است اما با عقيده صوفيه در تقدس همجنس گرايي مخالف است . البته من سعدي را در كتاب ديگرم شيعه معرفي كرده بودم به قول ابن الصرصري
حنبلي رافضي اشعري
هذه احد العبر
ناگفته نماند كه ابن الجوزي نيز دركتاب تلبيس ابليس از كتاب مصارع العشاق بي خبر نبوده است خصوصاً درحكاياتي كه از ابي حمزه صوفي روايت مي كند .
17- متنبي گويد :
يا اعدل الناس الا في معاملتي
فيك الخصام و انت الخصم والحكم
18-همجنس گرايي درجامعه زمان سعدي بسيار نمايان بوده است . سلطان جلال الدين خوارزمشاه واپسين پادشاه سلسله خوارزمشاهي كه شرح دلاوريهاي او در تواريخ مسطور است عاشق جواني از بندگان خود به نام قلج بود . به گفته ابن اثير قلج سخت مورد علاقه و محبت جلال الدين خوارزمشاه بود و همينكه مرد جلال الدين ازمرگ او دستخوش اندوهي بس شديد شد و چنان زاري و بي تابي نمود كه حدي برآن تصور نشود . ازهيچ ماتم ديده اي چنان جزع و فزعي ديده و شنيده نشده و مجنون درغم ليلي چنان نكرده است . مرگ او درمحلي به فاصله چندفرسنگي تبريز روي داد . جلال الدين او را به خاك نسپرد و هركجا مي رفت جنازه او را همراه خود مي برد و براو مي گريست . ابن واصل دراين باره پس از ذكر حكايت مي گويد اين واقعه ازشگفت ترين چيزهايي است كه خبرش از چندمنبع به من رسيده و خود به علم اجمالي درآن شك ندارم .
ابن اثير – الكامل – ج 12 ص 496
ابن واصل جمال الدين محمدبن سالم – مفرج الكروب به تحقيق حسنين محمدربيع مكتبه دارالكتب (1972 م ) مصر ج 4 – ص 318 – 319
نظاميه بغداد مدرسه پرآوازه جهان اسلام نيز كه سعدي درآن درس خوانده است از فضاي هم جنس گرايي خالي نبود و به طوري كه تاريخ نويسان ( هندوشاه نخجواني – حبيب السير و غيره ) ياد كرده اند خليفه الناصرلدين الله كه زيباروي بود جامه موصليانه بپوشيد و به مدرسه رفت و طلاب همجنس گراي نظاميه به صحبت با او درآميختند واگر كسي تاريخ همجنس گرايي را درقرن هفتم هجري مورد تحقيق قرار بدهد به نكات بسياري دراين زمينه دست پيدا خواهد كرد .
19- سعدي در باب پنجم يك جاي ديگر از زنان نيز نام برده كه مربوط به زناشويي و امور متداول است سعدي بيشتر حكايات زنان را در باب ششم باب ضعف و پيري آورده است.
۱۳۹۱ مرداد ۱, یکشنبه
حافظ همجنـــــــس گرا!!!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر