من کوچکترین عضو خانواده م و به خاطر اختلاف سنی تقریبا زیاد با بقیه هیچوقت با هیچکس در خانواده صمیمی نبودم. طرز رفتار و لباس پوشیدنم براشون عادی بود و هیچوقت مخالفتی نمی کردن یا سوالی در موردش نمی پرسیدن و در جواب سوالات بقیه هم می گفتن ورزشکاره اسپورت میپوشه. بزرگتر که شدم بارها نامه ها و حتی ایمیل های عاشقانه م با دخترها توسط مامان و داداشم لو رفت اما فقط همون روز یه دعوایی می شد و دیگه هیچکی نمی پرسید چرا؟ وقتی از وجود راه نجاتی به اسم تغییر جنسیت درایران مطلع شدم، تشنه ی این بودم که یکی ازم بپرسه چرا اینجوریم ولی کسی نپرسید....
دانشگاه تهران که قبول شدم افتادم دنبال مجوز گرفتن. تا قبل از اینکه جلسات روان درمانیم شروع بشه تصمیم گرفتم به آرومترین، مهربون ترین و دلسوزترین عضو خانواده م جریان و بگم. روم نمیشد حرف بزنم یکی از کامل ترین مطالب راجع به ترنسها رو پرینت گرفتم و گذاشتم تو کیف خواهرم. بعد بهش پیام دادم که تو کیفت یه چیزی گذاشتم، بخون و نظرت و بگو. با یه عالمه سؤال اومد سراغم و با اشک های من گریه کرد. از نظر مالی ساپورتم کرد که برم پیش بهترین روانپزشک ممکن ( تو حاشیه هم بگم که در کنار انستیتو رفتم به مطب خانم دکتر شکوه نوابی نژاد که مادر مشاوره ی ایران نام داره اما نه برای ما ترنسها که برای مسائل خانوادگی. اون موقع هرجلسه حدود بیست و پنح هزار تومان می دادم و به علاوه ی هزینه ی تست و.... خیلی توی دوران دانشجویی برام خرج برداشت و این خانم دکتر محترم اصلا رو نکرد که در این زمینه تخصصی نداره و نهایتا از روی استدلالها و حرفاش فهمیدم که راه رو اشتباه رفتم و خانم محسنی مددکار انستیتو هم گفتن که اون پرونده و تستها هیچ ارزشی برای ما نداره).
توی روزایی که شکست عشقی خوردم و هایا تنهام گذاشت اینقد داغون بودم که از خواهرم خواستم مادرم رو توی جریان من بذاره.
جلسات مشاوره شروع شده بود. یه بار خواهرم و بردم که هم در حضور من و هم در غیاب من با مشاورم صحبت کرد. یه بارم ازم خواست مادرم و ببرم و مادرم فقط پیشش گریه می کرد و می گفت منو فقط به عنوان دخترش قبول داره. مشاورم گفت بهش حق و زمان بده چرا که الان مادرت شبیه کسیه که برای مرگ دخترش داره گریه می کنه.
این نکته رو هم بگم که برای اعضای انستیتو فقط مهم اینه که خانواده در جریان باشن و توجه خاصی به گفته های اونها ندارن.
مادرم حالا مدام روابط سابق منو مرور می کرد و ترنس بودنم و گردن دخترهایی که باهاشون رابطه داشتم می نداخت. معلوم بود که داره تمام گذشته ی منو از نوزادی تا اون روز زیر ذره بین میذاره و دنبال علت و مقصر می گرده. یه روز بهم حق می داد، یه روز دعوام می کرد، یه روز گریه و یه روز بهم التماس میکرد که درست بشم اما من....
درسم تموم شد و برگشتم. دغدغه ی سرکار رفتن داشتم و اینکه به خاطر نیاز رشته م با هویت زنانه موقعیت های بهتری داشتم باعث شد تعلل کنم و یه مدت به تغییر اصلا فکر نمی کردم. توی این برهه هم تصور مادرم این بود که فکر عمل از سرم افتاده ولی مشکلم رو پذیرفته بود.
بعد از دو سال وضعیت استخدامیم مشخص و عزم من جزم شد برای رضایت و عمل....
کار توی آموزش و پرورش گرچه برام مطلوب و خوشایند نبود اما وسط این معضل بیکاری از هیچی بهتر بود. سخت بود اما یواش یواش به محیط مدرسه عادت کردم. ضمن اینکه تو روزای بدو استخدام بود که با جی اف صمیمی تر شدیم و پیشنهاداتی در زمینه ی دوستیِ بیشتر ردوبدل کردیم.
مدیر مدرسه م برعکس مدیرهایی که می شناختم یه خانوم جذاب، زیبا، جوان و در عین حال مومن و محجبه بود از طرفی همسر رییس اداره مون هم بود. تو کارم جدی و منظم بودم، توی دفتر اکثر اوقات گوشه گیر بودم و سرم و با گوشیم گرم می کردم فکر کنم همینا باعث شد توجه مدیر بهم جلب بشه و خیلی هوام و داشت. با وجودی که گاها پیامی بینمون رد و بدل می شد اما همچنان تو محیط مدرسه ازش فاصله می گرفتم.
با وجود کلاس های دانشگاه و مدرسه از فرط خستگی زود می خوابیدم و وقت فکر کردن به مشکلم و نداشتم اما از درون داشتم داغون می شدم. از نظر روحی اوضاع خوبی نداشتم و سرخود شروع کردم به هورمون زدن، خیلی کم بود اما یه ذره آرومم می کرد. توی این فاصله از تب و تاب بحث عمل کردن من کم شده بود و فقط در این حد خلاصه شده بود که گاها از وضعیتم و به دنیا اومدنم پیش مامان شکایت میکردم و اونم فقط آه می کشید!
خیلی فکر کردم. به این نتیجه رسیدم که متقاعد کردن مامان کار من نیست. باید یه کسی و پیدا کنم که درد منو خیلی قشنگ تر بهش بگه و مورد قبول مامان هم باشه. چشمام برقی زد و به یاد مدیرمون افتادم. یه خانوم موجه، مومن، با درایت و البته بسیار دست به خیر و دلسوز.
برای اینکه با مشکلم آروم آروم آشناش کنم خیلی بی مقدمه بهش پیام دادم که دوستم معلمه و می خواد تغییرجنسیت بده، از نظر شما شغلش و از دست می ده؟
جوابم و نداد ولی در عوض فرداش توی مدرسه کُلی بحث کردیم و بدون اینکه بگم ترنس هستم با مسئله ی ترنس ها آشناش کردم. رفت خونه دوباره پیام داد که از فکر دوستت بیرون نمیام چه زجری می کشه، ظاهرا فهمیده بود راجع به خودمه و می خواست اعتراف کنم. منم اعتراف کردم که ترنسم.
یه مدت بعد خودش پیشنهاد داد که با مامانم صحبت می کنه و البته گفت که به محض استارت روند تغییرجنسیت دیگه ارتباطی با من نخواهد داشت (بین ما رابطه ی احساسی شدیدی ایجاد شده بود).
چندبار بعد از اون جریان به خونه ی ما اومد بدون اینکه حرفی راجع به من بزنه با مادرم آشنا شد و بالاخره مطرح کرد، کُلی با هم گریه کردن و بدون حضور من حرف زدن. من نمی دونم بین اون و مامانم چی گذشت و چی گفتن البته طی چندین جلسه و صحبتهای تلفنی زیاد ولی مامان خیلی نرم شده بود، بیشتر بهم توجه می کرد و نهایتا پذیرفت که هورمون بزنم گرچه هنوز هم بهم هشدار میده که بیشتر فکر کنم. البته در این راستا نقش یکی از دوستای خوبم که مدام با مامان در تماس بود هم خیلی اثرگذار و پررنگ بود. مامان با بابا صحبت کرده و برادرم فقط با یه جلسه صحبت با دکتر روانپزشکم متقاعد شد و گفت هر تصمیمی بگیری حمایتت می کنم.
راه رسیدن به امروز و علی رغم میل باطنیش بهم نشون داد، اون زنی بود که حضورش شدیدا بهم جسارت و جرات می داد. این روزا با مادر و خواهرم در تماسه و حال من رو هم از اونها می پرسه...
دلم براش خیلی تنگ شده حضورش تو زندگیم کم اما خیلی خیلی پررنگ بود گرچه همیشه یادش تو قلب من هست....
اینایی که تعریف کردم حدود یک سال طول کشید اما احساس می کنم ارزشش و داشت. حتما بین دوستان، فامیل و همکاران همه ی ما، انسانهای مقبولی هستند که قدرت نفوذ و بیان خوبی دارن، میشه بهشون اعتماد کرد و ممکنه ناجی ما باشن.
به امید آزادی همه ی ترنسها....
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر